گلابتون سمت خونه شون رفت و آهو هم سمت خونه ي خودشون . تو مسير داشت فكر مي كرد . ديگه اخلاق گلابتون درباره ي جنس مخالف تقريباً داشت دستش مي اومد . او سخت پسند بود و زيبايي هم خيلي براش اهميت داشت . در رو با كليد باز كرد و آهي كشيد .
از اين قضيه ها براي گلابتون زياد اتفاق مي افتاد . در خودش خلاء حس مي كرد . چرا يه بار از اين اتفاق ها براي او نمي افتاد ؟ از فكر اينكه براي ظاهرش كسي سمتش نيومده باشه ديوونه مي شد . با خودش فكر كرد "يعني همه چي ظاهره ؟ "
دامون پرنشاط پشت صندلي نشست و گفت : سلام بر خانواده ي محترم .
نازيلا خانوم جواب داد : سلام پسرم ، پاشو برو بچه ها رو هم صدا كن كه مدرسه شون دير ميشه .
دامون با تعجب گفت :
ـ كدوم بچه ها ؟!
ـ گلابتون و آهو ديگه مادر .
دامون دستي به پشت سرش كشيد و گفت :
ـ آها اون جغله ها ؟ آهو هم اينجاست ؟
ـ آره ديشب مهرناز اومد در زد گفت آهو تو اتاقش نيست من ديدم پيش گلابتون خوابش برده .
دامون سري تكون داد و به اتاق گلابتون رفت . تقه اي به در زد وقتي ديد صدايي نمياد و بيدار نيستند در رو باز كرد . از طرز خوابيدن آن دو خنده اش گرفت . گلابتون دستاشو زير گونه اش جمع كرده آهو كج خوابيده و سرشو رو شكم گلابتون گذاشته بود و پيرهن گلابتون بالا رفته و پهلويش معلوم بود . رفت جلو محكم به پاي آهو زد بعد كف پاي گلابتون رو قلقلك زد كه هر دو تكون خورند .
ـ پاشيد ، پاشيد كه مدرسه تون دير شده .
هر دو خواب آلود و گيج نشستند و كش و قوسي به بدن دادند . آهو در حالي كه خميازه مي كرد گفت :
ـ ساعت چنده ؟
دامون براي اينكه سر به سرش بگذاره و چشاي نيمه باز و خواب آلودش رو باز كنه گفت : بيدار شو خودت ببين .
بعد با تك خنده اي رفت بيرون . گلابتون چشاش كه به ساعت افتاد سريع پريد پايين آهو را هل داد و گفت : پاشو پاشو دير شد .
خواب آهو هم پريد سريع بلند شد و گفت :
ـ من ميرم سمت خودمون .
ـ خب همين جا صبحونه بخور .
ـ لباس هام اون وره .
گلابتون سري تكان داد و گفت : باشه برو ، زودي بيا .
و خودش رفت سمت دستشويي اتاقش .
آهو از اتاق بيرون دويد به آشپزخونه رفت صبح به خير گفت كه نازيلا خانوم گفت :
ـ آهو جان بشين .
ـ نه خاله من برم آماده شم .
ـ صبحونه كه بايد بخوري ، اول بخور بعد برو .
ـ مرسي خاله جون صورتم رو هم نشستم ميرم حاضر مي شم همون طرف يه چيزي مي خورم .
دامون كه داشت چاي شو سر مي كشيد استكانشو رو ميز گذاشت و گفت :
ـ مامان نمي دوني چي خنده دار خوابيده بودند كه .
آهو ايستاد و گفت : هه هه اول صبحي ما رو سوژه نكن ها .
ـ جدي خيلي باحال خوابيده بوديد ، اگر تخت گلاب دو نفره نبود فكر كنم تو مي خواستي رو زمين غلت بزني ، چرا تو خواب مثل سياره دور خودت مي چرخي ؟
آهو خنديد و گفت :
ـ خوشخواب بودن تو رو هم ديديم .
دامون خنديد و گفت : حداقل من دور خودم نمي چرخم . شكم گلاب رو با بالش اشتباه گرفته بود .
بعد اين حرفش شروع كرد براي خودش خنديدن كه گلابتون وارد آشپزخونه شد و گفت :
ـ هنوز اينجايي ؟
آهو دستي تكون داد و گفت : الان ميرم ، باي .
دو نفري وارد كلاس شدند . هنوز معلم نيومده و همهمه ي بچه ها كلاس رو پر كرده بود . بچه ها با ديدن آنها بلند بلند شروع كردن به احوالپرسي .
ترنم : گلابتون جون خوندي ؟
گلابتون سري تكون داد و گفت : آره ديشب .
متين كه روي ميز نشسته بود گفت : ايول شديم 11 تا .
آهو : چي يازده تا ؟
متين خنديد و دو دندان نيشش رو كه از همه بلند تر بود به نمايش گذاشت :
ـ فقط يازده نفر درس خوندن .
گلابتون در حالي كه كوله شو در مي آورد و روي ميز ميگذاشت گفت :
ـ مگه ميشه ؟ بقيه چرا نخوندن ؟
متين شانه اي بالا انداخت و گفت : به دلايل رنگارنگ .
فروزنده خودش رو انداخت وسط بحث و گفت :
ـ من كه ديشب نامزدي بودم ، كتايون با BF ش بود ، سميرا هم حس درس نداشت بقيه رو هم بگم ؟
گلابتون سري تكون داد و نشست . آهو هم كنارش نشست كه فروزنده گفت :
ـ آهو تو هم خوندي ؟
سميرا : آره بابا اينا فقط ظاهرشون لنگه به لنگه س ولي كاراشون مثل همه .
گلابتون : به جاي اين همه خوش خوشي الكي بشنيد درس بخونيد .
فروزنده : دو كلمه از مادرشوهر .
گلابتون براش چشم غره اي رفت اصلاً فروزنده رو دوست نداشت يه جورايي فهميده بود كه بهش حسودي مي كنه ، خودش يه دختر هيكلي با صورت چاق و چشاي ريز بود كه خارج از مدرسه با آرايش درشتش نشون مي داد .
گلابتون كتابشو باز كرد تا مروري كنه كه متين گفت :
ـ بچه ها اونايي كه بلندن يه جا جمع نشن ديگه ، متفرق شيد كه بتونيم همكاري كنيم .
ترنم : راست ميگه ، منم كه نصفه نيمه خوندم ، تازه چيزي هم بارم نشد .
گلابتون : رو من كه حساب نكنيد .
فروزنده : واه واه چرا ؟
گلابتون : چون امروز اصلاً حوصله ندارم ، در ضمن زياد نقشه نكشيد خانوم شفق بهتون اجازه نمي ده تقلب كنيم .
فروزنده : ما كه منتظر اجازه نمي مونيم خودمون بي اجازه تقلب مي كنيم .
بعد گفتن اين حرف زد زير خنده و بلند بلند قهقهه زد . آهو گوشش رو برد نزديك گلابتون و گفت : چي مي كني بهشون نمي رسوني ؟
گلابتون شونه اي بالا انداخت و گفت : نه چون من ديروز از مهموني زدم و درس خوندم ، بايد بقيه هم از خوشگذروني هاشون مي گذشتند ، تو هم زياد بهشون رو نده كه هميشه آويزونت مي شن .
آهو سري تكون داد . نگاهش به تاليا افتاد كه جاش صندلي جلوي آنها بود . آهو لبخندي براي او كه سرش تو كتاب بود زد بعد دستش را روي شونه ي تاليا زد و گفت:
ـ پروفسور خسته نباشي .
تاليا برگشت لبخند زد و گفت : سلام كي اومديد ، متوجه نشدم .
گلابتون خنديد و گفت : اين قدر رفتي تو كتاب .
تاليا لبخند خجولي زد و گفت : خونديد بچه ها ؟
هر دو جواب مثبت دادند . آن دو تا قبل اومدن معلم زيستشون با هم مسائل رياضي زنگ بعد رو حل كردند . تاليا يه دختر مكزيكي بود كه وقتي سال اول وارد مدرسه شده همه سر به سرش مي گذاشتند ولي از اونجايي كه دختر خوبي بود و زود جوش مي خورد كم كم همه باهاش دوست شدند مخصوصاً آهو و گلاب رو كه خود تاليا خيلي دوست داشت . چهره اش هم بد نبود موهاي خرمايي تيره داشت با چشم هاي مشكي تيله اي و لب و دهان كوچك .
مدتي كه آنها سه نفري سرگرم بودند بقيه بچه ها در حال جا به جايي و هماهنگي براي تقلب شدند . با باز شدن در كلاس و اومدن خانوم شفق كلاس خود به خود ساكت شد .
طبق پيش بيني گلابتون خانوم شفق از اونجايي كه زن با تجربه اي بود از قيافه هاي بچه ها قصدشون رو فهميد و همه رو جا به جا كرد . تاليا رو بلند كرد از كنار فريده پيش آهو نشوند و گلابتون رو پيش فروزنده نشوند و باقي بچه ها رو هم متفرق كرد . گلابتون موقع امتحان دستش را دور برگه جمع كرده بود و فروزنده مدام با مداد با پهلوي او مي زد تا دستش رو برداره ولي او بي اهميت مشغول به نوشتن بود و نمي گذاشت به ورقه اش دسترسي داشته باشه . شايد كس ديگه اي بود كمي نشون مي داد ولي اصلاً دلش به حال فروزنده نمي سوخت . فروزنده زير لب چيزي گفت و گلابتون براش چشم غره رفت .
خلاصه بعد گذراندن ساعت اول كه خانوم شفق قول داد جلسه ي بعد برگه ها رو با خودش بياره ، گذشت و دو ساعت ديگر هم با درس هاي رياضي و شيمي به اتمام رسيد .
با تعدادي از بچه ها از مدرسه خارج شدند و وسط كوچه كم كم خداحافظي كردند گوشي هاشون رو از كيف در آوردند و روشن گذاشتند . تو مدرسه خاموشش مي كردند تا زنگ آخر .
داشتند در كنار هم مي رفتند كه صداي همكلاسي شون عسل رو شنيدند .
ـ يوووووهو بچه ها .
برگشتند ديدند عسل تو ماشين نشسته و براشون دست مي ده .
آن دو لبخند زنون دست تكون دادند كه عسل گفت :
ـ عطا نگه دار بچه ها رو برسونيم .
پرايد گوجه اي رنگ كنار آن دو ايست كرد . عسل شروع كرد به معرفي برادرش عطا همچنين آنها .
آهو اظهار خوشبختي كرد و گلابتون فقط سري تكون داد .
عطا نگاه گذري اي به آهو انداخت بعد رو به گلابتون گفت :
ـ بفرماييد در خدمت باشيم .
ـ نه ممنون خودمون مي ريم .
عسل : گلابتون بيا بالا ، تعارف چرا مي كنيد ؟
گلابتون چند صدم ثانيه نگاهي به عطا انداخت . پسر بانمكي بود كه صورت بيضي فرم با بيني اي گوشتي كه نوكش كمي رو به بالا بود داشت و چشم هاي نه ريز نه درشت مورب و دهاني متناسب كه وقتي لبخند مي زد گونه هاش برجسته مي شد .
عطا وقتي آنها رو معطل ديد گفت : بفرماييد .
آهو حرفي نداشت نگاهي به گلابتون انداخت كه او ابرويي براش بالا انداخت و رو به عسل گفت:
ـ عسل جون ما بين راه كار داريم ...
عطا بين حرفش گفت : ما عجله اي نداريم هر جا بريد مي رسونيمتون .
عسل : بچه ها شما كه تعارفي نبوديد .
آهو وقتي نگاه نا موافق گلابتون رو ديد گفت :
ـ آخه مسيرمون هم بهتون نمي خوره .
عطاكه چشاش به گلابتون بود گفت : شما ديگه خيلي تعارفي هستيد .
گلابتون اخم كرد جدي شد و گفت :
ـ تعارف نمي كنيم ...
عطا خنديد و گفت : پس اسمش چيه ؟
گلابتون پنهاني مشتش را به هم فشرد . شايد كم كم داشت راضي مي شد بشينه ولي از اينكه عطا داشت چشاشو مي كند و از طرفي مدام بين حرفش مي پريد محال بود سوار ماشينش بشه .
دستي براي عسل تكون داد و گفت : خداحافظ ، فردا مي بينمت .
آهو نگاهي به عطا و عسل انداخت بعد عجله اي خداحافظي كرد و دنبال گلابتون دويد:
ـ گلاب ...گلاب وايستا .
برگشت نگاش كرد و گفت : گلاب و بگم ها ...
آهو ريز ريز خنديد و گفت : خيلي خب دوشيزه گلابتون .
گلابتون هم لبخندي زد و با هم راه افتادند . ماشين عطا وقتي از كنارشون رد مي شد براشون بوقي زد و عطا از آينه نگاه تا جايي كه ديد داشت به گلابتون نگاه كرد .
ـ مي گم ها چرا ننشتيم ؟ ما كه جايي نميريم كجا كار داريم ؟ميرفتيم ما رو تا خونه مي رسوند ديگه .
گلابتون ابرويي بالا انداخت و گفت : تو نمي فهمي .
آهو با تعجب نگاهش كرد و گفت : چي رو نمي فهمم ؟
ـ اينكه زود نبايد پسرخاله شي ، بعداً پررو ميشن ، منم داشتم طاقچه بالا مي انداختم .
آهو كه حتي يه كلمه از حرفاي او نفهميده بود شروع كرد به هرز خنديدن .
ـ رو آب بخندي .
آهو كم كم خنده شو قورت داد و گفت: آخه نمي فهمم چي مي گي .
ـ پس داري به نفهمي خودت مي خندي ؟
آهو جدي شد و گفت : حيف كه وسط راهيم وگرنه يه چوب حسابي مي خوردي .
ـ اوهو ، بپا چوب نخوري .
ـ نه عزيزم من چيزيم نميشه به تو دست بزنيم مي شكني .
بعد با لذت سر به سر گذاشتن گلابتون خنديد . گلابتون براش چشم غره رفت و چيزي نگفت .
آهو : حالا قهر نكن ...نگاه منو .
گلابتون برگشت نگاهش كرد كه آهو گفت :
ـ ميگم اين برنامه ي سينما كه با متين چيده بوديد چي شد ؟
سري تكون داد و گفت : تو همين هفته ميريم .
ماشين گرفتند و به خونه رفتند . در رو آهو با كليدش باز كرد و با هم راه افتادند آهو دامون رو انتهاي حياط ديد كه كنار باغچه نشسته با كنجكاوي دامون رو نگاه كرد و گفت:
ـ دامون داره چي كار مي كنه ؟
گلابتون سرشو بالا گرفت و به آن سوي حياط نگاه كرد . كمي به دامون دقيق شد و گفت :
ـ خب معلومه داره با گوشي صحبت ميكنه .
آهو لبخند مشكوكي زد و گفت : با كي ؟!!!
گلابتون خنديد و گفت : اون طور كه رفته كنار باغچه نشسته حتماً با دوست دخترش صحبت مي كنه .
ـ واه دامون دوست دختر گرفته ؟ از كي ؟
گلابتون طوري خنديد كه انگار جوك شنيده بود .
ـ بعد مي گم ساده اي نگو نيستي ، معلومه كه دوست دختر داره ، براي پسرا كه هيچ قيد و بندي نيست . دوست دختر مثل شلوار پاشونه اگر بخوان عوضش مي كنن.
آهو از حرفش خوشش نيومد و گفت: يعني همه اين طوري اند ؟
گلابتون با غرور گفت :
ـ نه همه ، مثلاً كسي كه قراره من قبولش كنم حق نداره قلبش حتي تو گذشته كاروان سرا باشه .
آهو خنديد و گلابتون اخم كرد .آهو وقتي نگاهش دوباره به دامون افتاد گفت :
ـ ولي من اگه برادر داشتم خانواده م اجازه نمي داد تا به تا دوست دختر بگيره .
ـ مثلاً پسرا منتظر اجازه خانواده شون مي مونن ؟
ـ نه منظورم اينه كه اگه مثلاً دوست دختر هم مي گرفت نمي گذاشت بابام اينا بفهمن ...
گلابتون كه از مدرسه خسته شده و احتياج به استراحت داشت گفت :
ـ من دارم ميرم تو هم برو هر چه قدر دوست داري درباره ي برادر نداشته ات خيالبافي كن .
آهو تهديد كنان گفت :
ـ بمون ، بمون كتك هاتو با هم جمع مي كنم و يه دفعه جوابت رو مي دم .
گلابتون مستانه خنديد و گفت : اهل اين حرفا نيستي .
آهو براش شكلك در آورد و سمت خونه ي خودشون رفت .
همون موقع دامون تلفنش تموم شده و سمت خونه مي رفت كه گلاب رو ديد .
گلابتون : سلام .
ـ سلام تو اومدي ؟
ـ آره خيلي هم خسته ام .
ـ بابا خيلي نازنازي هستي ، بدبخت كسي كه مي خواد تو رو ببره . اون بدبخت يعني كيه ؟
گلابتون با عشوه مژه هاشو به هم زد و گفت : هر كي باشه مطمئن باش نازم رو مي خره .
دامون به شوخي جدي شد و گفت : بچه پررو ، خجالت هم نمي كشه ...
دستش رو بلند كرد و تهديد كنان گفت : برو تا چوب نخوردي .
گلابتون خنديد و گفت : جرات نداري .
دامون هم خنديد و گفت : آخه تو چه قدر موشي از اين به بعد اگر دوستام پرسيدن خواهر داري مي گم نه ما يه موش داريم .
ابرويي بالا داد و گفت : دوستات از من چرا مي پرسن ؟
دامون اخمي كرد بعد موذيانه خنديد و گفت : آخه مثل تو فضولن .
گلابتون بازوي او را نيشگون گرفت و تا دامون اومد مچش رو بگيره سمت در خونه فرار كرد . دامون خنديد و بلند گفت :
ـ آخي كوچولو چرا در مي ري ؟ مي ترسي له بشي ؟
گلابتون جلوي در موند و براي او شكلك در آورد و گفت : تو كه جرات نداري به من دست بزني .
ـ پس همون جا بمون تا نشونت بدم .
با گفتن اين حرف تا دامون پاي راستش را به نشانه دويدن جلو گذاشت مساوي شد با دويدن و فرار كردن گلابتون و خنده ي بلند دامون از ترسيدن او .
حالا كيا هستند ؟
ـ متين و ترنم و كتايون . عسل هم ديروز گفت مياد .
آهو سري تكان داد و گفت :
ـ كاش تاليا هم مي گفتيم بياد .
ـ آره ، ولي وقتي برنامه ريزي كرديم نگفت كه مياد حتما دوست نداشت .
آهو سري تكان داد و گفت : پس چرا نيومدند ؟ بيا بريم جلو تر منتظرشون بمونيم .
گلابتون دست اونو گرفت و گفت : بمون ، بگذار زنگ بزنم ببينم كجان .
شروع كرد شماره متين رو گرفتن . بلافاصله وصل شد :
ـ سلام سلام . داريم مياييم خوشگلم .
ـ من و آهو منتظريم ها سريع .
ـ اومديم ، رسيديم ايناها ...
همون موقع پرايد گوجه اي رنگ كنار پياده رو مقابل آنها ايست كرد و با ديدن چهره ي آشناي دوستانشون آهو دست تكون داد و جلو رفتند ولي گلابتون اخم هاش تو هم رفته بود . همه يكي يكي شلوغ كرده و سلام مي گفتن . عطا سرش رو سمت پنجره خم كرده و در حالي كه به گلابتون لبخند مي زد گفت : سلام عرض شد .
گلابتون نگاشو از نگاه او چرخوند و يه سلام كلي .
عسل : بچه ها سوار شيد ديگه .
گلابتون يك تاي ابروشو داد بالا و گفت :
ـ جا نيست .
عطا نگاهي به پشت انداخت . كتايون و متين و ترنم پشت نسته بودن . لبخندي زد و گفت :
ـ ببخشيد ماشين ما كوچيكه و دوستاي شما زياد .
دخترا كه پشت نشسته بودند خنديدند . عطا گفت :
ـ آهو خانوم مي تونه با دوستان جمع و جور بشينه شما هم كنار عسل جلو بشينيد . زود ميرسيم .
آهو ابرويي بالا انداخت اسم او را از كجا مي دونست ؟ حتماً عسل گفته بود . يعني خودش پرسيده بود يا عسل ...نفسش رو با صدا داد بيرون و سعي كرد ديگه فكر نكنه . گلابتون خواست بهش بگه كه بره جلو بشينه ولي آهو در عقب رو باز كرده و كنار بچه ها مچاله شده بود . وقتي عسل در جلو رو باز كرد و گفت : بيا عزيزم بي خيال رفت سمت ماشين . كنار عطا كه نمي خواست بنشينه ، كنار عسل بود . نشست و در رو به هم زد ولي در خوب بسته نشد عطا سمت در آنها خم شد و گفت :
ـ اجازه بديد .
و دستش را سمت دستگيره برد كه گلابتون بدنش رو عقب كشيد تا دستش با او برنخورد . عطا در رو باز كرد و محكم بست بعد ماشين رو روشن كرد و گفت : بريم .
راه افتاده بودند كه گلابتون نتونست حرفو تو دلش نگه داره .
ـ براي خودمون مي رفتيم عسل جون .
عسل : اگه عطا رو مي گي كه زحمتي نيست اونم مياد سينما .
گلابتون تعجب كرد . پوزخندي زد و گفت :
ـ با اين همه دختر ؟
بعد نتونست نخنده . عطا برگشت و با لبخند به خنده ي او نگاه كرد .
كتايون : سجاد هم داره مياد به خاطر همين عسل هم پيشنهاد داد پيشنهاد داد كه عطا خان بياد .
با اين حرف گلابتون خنده شو قورت داد . كمي جدي شد و گفت :
ـ پس جمع رو قاطي كرديد .
عطا : اگه حضورمون ناراحتتون مي كنه ما نمياييم باهاتون .
گلابتون شانه اي بالا انداخت و گفت : مهم نيست هر جور خودتون راحتيد .
ترنم : نه اتفاقاً خوش مي گذره ، تشريف بياريد .
عطا از آينه نگاهي به ترنم انداخت و تشكر كرد . بعد مدتي ماشين رو نگه داشت به آنها گفت تا برن داخل سينما او پارك مي كنه و مياد . آهو كه تمام مدت به در چسبيده و مچاله شده بود وقتي پياده شدند نفسش رو عميقاً بيرون فوت كرد كه ترنم خنديد و گفت : آهو پرس شدي نه ؟
كتايون : خوبه ما همه لاغريم ، فروزنده باهامون مي اومد چي ؟
عسل: اتفاقاً اگه فروزنده مي دونست حتماً مي اومد .
آهو با تعجب پرسيد : خب چرا بهش نگفتيد ؟
متين : گلابتون گفت حوصله شو نداره .
گلابتون لبخند موذيانه اي زد و گفت : حقشه ، حتماً اگه مي فهميد خودش رو مي انداخت وسط ، اصلاً حوصله ادا هاشو ندارم .
با همين حرفا سمت سينما رفتند .
كه ديدند سجاد ، دوست پسر كتايون آنجا ايستاده . همه ايستادند و با معرفي كتايون با سجاد آشنا شدند . گلابتون زياد گرم نگرفت . از نگاه خيره و هيز سجاد خوشش نيومد . سجاد نه جذابيت داشت نه خوشتيپ بود . يه پسر لاغر قد بلند كه هيچ جذابيت و كشش مردانه اي نداشت . كت اسپورت تيره اي تنش داشت كه شايد تن فرد ديگري خوب مي نشست ولي اصلاً به او نمي آمد . با همه ي اين توصيفات كتايون دوستش داشت و متوجه نگاه هرز گرد او نسبت به گلابتون نمي شد . عاشق بود و كور .
طولي نكشيد كه عطا هم رسيد با سجاد دست داد و گفت :
ـ آقا سجاد بليط ها رو گرفتي ؟
ـ گرفتم .
بعد به ساعتش نگاه كرد و گفت : به موقع اومديد بايد شروع شده باشه . بريم .
با اين حرف همه راه افتادند . از پله ها رفتند بالا نگهبان با چراغ قوه جلوي در بود آنها وارد فضاي تاريك سينما شدند و صندلي هايي را در يك رديف كنار هم اشغال كردند .
كتايون نشست و صندلي انتهايي را براي نشستن سجاد نگه داشت و سجاد به آرزويش نرسيد كه نزديك به گلابتون بشينه . در عوض عطا آن دست گلابتون نشست و عسل هم كنارش . طرف ديگر گلابتون آهو و بين آهو و كتايون ، متين و ترنم نشسته بودند . تيتراژ فيلم در حال نمايش بود كه سجاد گفت : خوراكي چي شد ؟
ترنم : به كل يادمون رفت .
سجاد : مي خواهيد من برم بخرم ؟
عطا : قربون دستت برو .
سجاد سري تكان داد و بلند شد .
كتايون : زود بيايي ها .
سجاد خنديد و باشه گفت .
عطا : پاپ كرن يادت نره .
سجاد باشه ي بلندي گفت و رفت . بعد چند دقيقه با دست هاي پر برگشت . بسته ي خوراكي ها رو روي پاي كتايون گذاشت تا خودش پاپ كرن ها رو به بقيه بده . دو به دو پاپ كرن ها رو تقسيم مي كرد . براي آهو گلابتون هم برد اول گلابتون نمي خواست بگيره تا آهو بگيره ولي وقتي ديد آهو حواسش پي حرف با ترنم هست دستش را جلو برد و بسته را گرفت ولي از حس برخورد دست سجاد با دستش حالش به هم خورد . مخصوصاً كه فهميد برخورد دستش كاملاً عمدي بوده . با اخم نگاهي به سجاد انداخت كه در تاريكي چشمانش مثل چشمان گرگ برق مي انداخت . با تنفر رو گرداند . آخرين بسته را دست عطا داد و مجبوراً سمت كتايون رفت خواست بقيه ي خوراكي ها رو هم تقسيم كنه كه كتايون آستينش را كشيد و گفت :
ـ بشين همه رو كه با هم نمي خوريم ، بمون پاپ كرن تموم شه بعد . سجاد ناچاراً نشست و مشتي پاپ كرن برداشت . سر گرداند و نگاهي به گلابتون انداخت .
فيلم كم كم شروع مي شد كه آهو رو به ترنم گفت :
ـ ديگه هيچي نگو تا فيلم رو ببينيم .
آهو از آن دسته آدم هايي بود كه وقتي سينما ميرفت بايد محو تماشاي فيلم مي شد و تا پايان فيلم كلمه اي هم حرف نمي زد . در عوض گلابتون حواسش به شروع فيلم نبود . هنوز از برخورد دست سجاد عصبي بود . دلش نمي خواست آدم هاي گرگ صفت به او نزديك شوند . اخم هايش غليظ تر شد رو به آهو گفت :
ـ مي دونستم جمع پسرونه س دامون رو هم مي گفتم بياد .
آهو حتي حرف او را نشنيد در عوض عطا كه كنارش نشسته بود شنيد و گفت :
ـ دامون كيه ؟
عسل دانه اي پاپ كرن از بسته اي دست عطا بود برداشت و جاي گلابتون جواب داد:
ـ داداششه .
عطا لبخندي زد و گفت : خب دفعه هاي بعدي حتماً بگيد بياد ، خوشحال ميشيم آشنا شيم .
گلابتون در دلش گفت "مطمئن باش دفعات بعد با شما ها پا نمي شم بيام"
عطا وقتي ديد گلابتون جوابش رو نمي ده او هم به فيلم زل زد . آهو همان طور كه محو تماشا بود دستش را سمت بسته در دست گلابتون مي برد و پاپ كرن مي خورد كه گلاب بسته را به سينه ي او چسباند و گفت :
ـ بگير خودت بخور .
آهو بي هيچ حرفي بسته را گرفت و مشغول تماشا شد . آن وسط كتايون حوصله ي فيلم ديدن نداشت دوست داشت با سجاد حرف هاي عاشقانه رد و بدل كند كه سجاد هم حواسش جاي ديگه اي پرت بود و كتايون از دستش عصبي شد كه يكي در ميون جواي هايي مي پراند . ترنم و متين هم بين فيلم درباره ي شخصيت هاي فيلم با هم پچ پج و اظهار نظر مي كردند . گلابتون هم كم كم افكارش را بند آورد و سعي كرد به فيلم تمركز كند كه بسته اي طرفش گرفته شد . برگشت و نگاه كرد . عطا بود.
ـ بفرماييد بخوريد .
يه دونه برداشت كه عطا تك خنده اي كرد و گفت : بيشتر برداريد الان عسل همه رو مي خوره .
گلابتون بدون اينكه نگاش كنه دستشو تكون داد و گفت : نه ممنون .
نيمه هاي فيلم پرحرفي ترنم و متين گل كرد آهو بدون اينكه چشم از فيلم برداره چندبار بهشون هشدار داد كه ساكت باشن . سجاد كه ديد بسته هاي پاپ كرن تقريباً خالي شده از جاش بلند شد و با لحن شوخ اما بي مزه اي گفت:
ـ بچه ها تا جايي كه شكم هاتون بياد جلو خوراكي هست .
و با ذوق بلند شد تا خوراكي ها رو پخش كنه . گلابتون كه خيلي تيز تر از اين حرفا بود از جاش بلند شد كه عطا گفت : كجا ؟
عسل هم همان سوال را تكرار كرد .
گلابتون : هيچي ميرم دستشويي زود بر مي گردم .
به نگاه وا رفته ي سجاد پوزخندي زد و سمت در سالن رفت .
تا آخر فيلم انگار سجاد دمغ شده بود فقط چند بار نيم نگاهي به او انداخت و گلابتون اهميتي نداد . به محض تمام شدن فيلم آهو نفس عميقي كشيد و گفت :
ـ خيلي قشنگ بود .
گلابتون برو و بر نگاهش كرد و لبخند كجي زد .
ترنم : من كه از فيلم خوشم نيومد .
آهو : چون تو از اول تا آخر داشتي حرف مي زدي .
عطا خنديد و گفت : خب حالا دعوا نكنيد . كتايون كه دستش را حين ديدن فيلم در دست سجاد گذاشته بود با بلند شدن او دستش را ول و روسري شو كمي مرتب كرد . عطا : برنامه ي ديگه اي هم داريد يا فقط سينما مي خواستيد بريد ؟
گلابتون : نه برگرديم .
عطا : چشم ، بد گذشت بهتون .
گلابتون كه اصلاً او را نگاه نمي كرد سري تكان داد و بي تعارف گفت : نه معمولي بود .
عطا خنديد و گفت : واقعاً ببخشيد اگر حضور ما باعث شد بهتون بد بگذره .
آهو بي شيله پيله گفت :
ـ نه خوش گذشت . چرا اين طوري فكر مي كنيد .
عطا نيم نگاهي به او انداخت و لبخند تشكر آميزي زد .
عسل : خب بريم كه دير شد .
سمت در خروجي رفتند كه به راهروي تنگاتگي مي خورد و از آنجا پشت سينما در مي اومدند . تك تك پشت سر هم مي رفتند تا جا بشن و بقيه جمعيت از كنارشون رد شه . كم كم كه به جمعيت راه دادند بينشون فاصله افتاد . گلابتون كه از همه آرام تر مي رفت و از همه عقب افتاده بود داشت مي رفت كه پسري هيكلي از عمد حين گذشتن از كنارش دستش را به دست او ماليد كه گلابتون رو كفري كرد و طوري كه فقط خود پسره بشنوه گفت :
ـ هي غول بي شاخ و دم مثل آدم رد شد .
پسر برگشت و ايستاد . بد نگاهش كرد . گلابتون اول كمي ترسيد . پسر خيلي هيكلي بود ولي با خيالي اينكه تو اون جمعيت هيچ كاري نمي تونه بكنه با شجاعت به او چشم غره رفت . يكي از آقايون رو به پسر كه راه رو بند آورده بود با تشر گفت :
ـ آقا اينجا جاي ايست نيست ها .
دو تا پسر جوون كه از اونجا مي گذشتند با خنده گفتند : آره اينجا توقف ممنوعه ، راه برو يارو .
پسره نگاشو گرفت و رفت . گلابتون زير لب زمزمه كرد و گفت "پررو ، يه چيز هم طلبش بود ."
سرش رو كه بالا آورد ديد عطا با يه لبخند داره سمتش مياد . حوصله شو نداشت . عطا بهش رسيد كه گلابتون گفت : داريد بر مي گرديد ؟ چيزي جا گذاشتيد ؟
عطا شيطون نگاش كرد و گفت:
ـ آره يه خانوم خوشگل جا گذاشتيم نديدينش ؟
گلابتون براش چشم غره رفت و راه افتاد كه عطا خنديد و گفت :
ـ اومدم دنبالت ترسيدم بدزدنت .
ـ كسي چنين جراتي نداره .
ـ حتي من ؟
گلابتون اول با تعجب نگاش كرد بعد چشم گرداند و گفت : بچه پررو .
عطا دوباره خنديد و گفت : بريم كه بچه ها منتظرن .
ـ نمي گفتيد هم داشتم ميرفتم .
جلوي ماشين كه رسيدند همه منتظر بودند . عسل با ديدن آنها رو به گلابتون گفت :
ـ تو كجا جا موندي ؟
آهو : نمي دوني مگه گلابتون با ناز قدم بر مي داره ؟
عطا زير لب گفت "در ناز بودن ايشون حرفي نيست ."
فقط گلابتون كه كنارش بود شنيد اخمي كرد و سمت آهو رفت . كتايون چون كلي برنامه داشت تا بعد سينما با دوست پسرش بگرده از آنها خداحافظي كرد و سجاد هم دقايق آخر داشت چشم گلابتون رو در مي آورد . وقتي رفت او يه نفس راحت كشيد .
عطا : بچه ها بشينيد فكر كنم هوا داره بد ميشه .
به محض باز شدن در همه سوار شدند . متين و و ترنم و آهو با رفتن كتايون راحتر پشت نشستند عسل در جلو رو باز كرد و باز از گلابتون خواست باهاش جلو بشينه .
با نارضاي
نظرات شما عزیزان: